موضوع : زنی تنها را توصیف کنید
به نام خدا
قلم در دست می گیرم و انشای خودم را آغاز می کنم.
امروز وقتی به بابا جانمان موضوع انشا را گفتیم، اخمی کردند و گفتند معلمتان زن است یا مرد؟ وقتی من گفتم که خانم معلممان زن است باباجان گفتند این دیگه چه موضوعی است. خودت بنویس.
این شد که ما تصمیم گرفتیم خودمان بدون کمک باباجان انشایمان را بنویسیم.
ما هرچی فکر کردیم هیچ زن تنهایی را به یاد نیاوردیم. یاد مامانمان افتادیم که تنها نیستند و باباجان را دارند و من را دارند. خاله جان هم شوهر دارند. اما آنقدر فکر کردیم که یادمان افتاد همسایه ی چند سال قبل ما یک زن تنها بود.
گلی خانم، هر روز صبح ساعت ۶ در صف نانوایی محله مان دیده میشد. البته چون آن زمان ما مجبور نبودیم صبح زود مدرسه برویم و پنج سالمان بود، بابا جان این را می گفتند. بابا جان می گفتند که همیشه اولین نفر در صف نانوایی گلی خانم است. او سرزنده و سرحال، هر روز می آمد و نان می خرید و می برد تا خودش و پژمان و سارا بخورند. پژمان و سارا پسر و دختر گلی خانم بودند و با اینکه گلی خانم می گفت همسن من هستند،اما هیچوقت بچه های خود را از خانه بیرون نمی آورد.
بابا جان می گفتند گلی خانم عاشق بچه هایش است. مامان جان می گفت احتمالا پژمان و سارا جذام دارند که بیرون نمی آیند. آرزو دختر همسایه بالاییمان می گفت گلی خانم بچه هایش را ننر و نازپرورده کرده است. اما من فکر می کردم گلی خانم خل و دیوانه است. چون پژمان و سارا که گناهی ندارند. بیچاره ها هیچوقت توی کوچه بازی نکرده اند. مامانشان بی خود نگرانشان است و نمی گذارد راحت باشند.
گلی خانم توی این دنیا هیچ کس را نداشت. من هیچوقت بابای سارا و پژمان را هم ندیدم. باباجان می گفتند احتمالا زیر تریلی ۱۸ چرخ رفته و مرده، مامان جان می گفتند از دست گلی خانم دق کرده، آرزو می گفت احتمالا بابای سارا و پژمان از دست بچه های ننر و نازپرورده اش خودش را از دره پرت کرده، اما من فکر می کردم پژمان و سارا هیچوقت بابا نداشتند بیچاره ها… چقدر بده که مامانی بدون بابا، مامان شود. خیلی سختی می کشد. چون بابا جان خیلی برای ما و مامان جان زحمت می کشند. مامانمان دست به سیاه و سفید نمی زنند.
گلی خانم هر چند روز یکبار پیش مامانمان می آمد و درد دل می کرد. همیشه کلی برای مامانمان گریه می کرد و کلی می خندید. گلی خانم آسم داشت و پول دوا و درمانش را همه همسایه ها می دادند. گلی خانم به مامانمان گفته بود که اگر بلایی سرش آمد و یکهو مرد، مامانمان هر روز صبح برای پژمان و سارا نان بخرند و هر روز بعد از ظهر هم به آنها آبنبات چوبی بدهد. راستی نگفتم، گلی خانم هر روز بعد از ظهر از عباس آقا آبنبات چوبی برای پژمان و سارا می خرید.
گلی خانم گدا بود. گدایی می کرد. البته باباجان می گفتند که گلی خانم آنطرف شهر گدایی می کند. همیشه دوست داشتم با گلی خانم بروم گدایی آن طرف شهر. اما گلی خانم من را نمی برد. آرزو می گفت گلی خانم آنقدر پژمان و سارا را ننر و نازپرورده کرده که آنها را زیر چادرش یواشکی با خودش می برد تا کلی کیف کنند و خوش بگذرانند و پولدار شوند. اما من فکر می کردم که گلی خانم پژمان و سارا را توی کمد می گذارد و در را قفل می کند تا وقتی گلی خانم نیست، آقا گرگه خودش را جای گلی خانم جا نزند و آنها را ندزدد.
گلی خانم وقتی مامانمان وقت نداشتند با او درد دل کنند توی کوچه تنها می نشست و برای خودش درد دل می کرد. کلی با خودش گریه می کرد و کلی برای خودش می خندید.
گلی خانم روزهای تعطیل سر کار نمی رفت. چادر نماز سفید می پوشید و جلوی در خانه اش نان تکه تکه شده می ریخت و پرنده ها می آمدند و به پرنده ها سلام می کرد. کلی خل بود گلی خانم، من که گفتم.
گلی خانم یک روز پیش بابایمان آمد و گفت دست پژمان شکسته. گریه می کرد. می گفت پژمان از بالای کمد پرت شده. بابایمان پانصد تومان به گلی خانم داد اما گلی خانم چسب می خواست. باباجان چسب زخم به گلی خانم دادند ولی گلی خانم از این چسبها نمی خواست و با گریه بدو بدو رفت.
دو روز گلی خانم را کسی در صف نانوایی ندید. باباجان می گفت گلی خانم هم زیر تریلی ۱۸ چرخ رفته است، مامانمان می گفت گلی خانم برای همیشه گذاشته و رفته. اما من فکر می کردم گلی خانم به خاطر اینکه بابایمان چسبی که گلی خانم می خواست را نداد دق کرد.
شب بابای آرزو آمد و با بابایمان پچ پچ کرد و باباجان هم با مامانمان پچ پچ کرد. مامان هم آمدند با من پچ پچ کردند. من نمی دانم چرا بابای آرزو یکدفعه با من پچ پچ نکرد. اما به هر حال،پچ پچ بابای آرزو به من هم رسید.
اصولا باباها نمی دانند که وقتی پچ پچ می کنند بالاخره بچه ها پچ پچ آنها را می فهمند. فکر می کنند فقط خودشان بلدند پچ پچ کنند.
بابای آرزو گفته بود که گلی خانم یکهو مرده. یعنی همسایه ها رفتند و در خانه اش را شکاندند و دیدند گلی خانم مرده. دکترها آمدند و گفتند یکهو مرده. داروی آسمش تمام شده بود. هیچ کس پژمان و سارا را ندید. اما دو تا عروسک کنار گلی خانم پیدا کردند. یکی عروسک دختر بچه بود و یکی پسر بچه. دست عروسک پسر هم کنده شده بود و عروسک بی دست در آغوش گلی خانم بود. عروسک دختر هم زیر پتو خوابیده بود. باباجان گفتند احتمالا پژمان و سارا از ناراحتی خود را زیر تریلی ۱۸ چرخ انداخته اند، مامانمان می گفتند پژمان و سارا برای همیشه رفته اند. اما من می گفتم سارا و پژمان همین دو تا عروسک بودند که گلی خانم از بچگی آنها را بزرگ کرده بود. نمی دانم چرا هیچکس حرف مرا باور نکرد.
انشای خودم را در مورد زنی تنها تمام می کنم. امیدوارم تمام زنهای تنهای دنیا بچه های همسایه را با خود به گدایی ببرند تا بچه های همسایه هم به نان و نوایی برسند.
دیدگاه ها
بسیار زیبا…
بسیار زیبا آدم نمی دونه چی بگه…