فقر

  • ۳ اسفند ۱۳۸۷image description

موضوع انشا : فقر

سروش عازمی خواه

به نام خدا

قلم در دست می گیرم و انشای خودم را آغاز می کنم

معلم عزیزمان از ما خواسته اند که در مورد فقر بنویسیم. اولین باری که باباجانمان به ما گفت فقر چیست زمانی بود که حسن چی، همسایه ته کوچه مان، یک روز یکهو پرید جلوی ماشین ما. بابا جان گفتند ای وای حسن چی، تو که به خواسته ات رسیدی چرا باز می خوای خودت رو بکشی؟ حسن چی گفت من کی خواستم خودم رو بکشم.. من خواستم ببینم پول دارین قرض بدین؟

حسن چی، ۱۵۰ کیلو بود. باباجان هروقت او را می دید احساس جوانی می کرد. حسن چی سالهای سال از کُلفَت یکی از پولدارهای تهران خوشش آمده بود و آنها هم که این کلفته رو بزرگ کرده بودند، بهش نمی دادند. حسن چی با اون هیکلش هفت بار خودش رو انداخته بود جلوی ماشین اون پولدارها تا کلفته  رو بهش بدهند. آخرش هم فرح، زن حسن چی شد.

فرح زن خیلی مهربونی بود. از اون خانومایی که همه اش کار می کرد و خسته نمی شد. اونا بچه دار شدند و ریحانه و مریم به دنیا اومدند. ریحانه حدود ۱۵ سالش بود و مریم تازه چند ماهش.

اون روز حسن چی به بابام گفت پول دارین قرض بدین؟ بابا جانمان گفتند من پولم کجا بود؟ واسه چی می خوای؟ حسن چی گفت که دل درد گرفته و دکترا گفتن که باید عمل کنه. باباجان چند تا جمله زیبا به دکترهای مهربون گفتند و گازش رو گرفتند و رفتیم. باباجان توی راه به من گفتند که به این میگن فقر. الان حسن چی میره یک بیمارستان ارزون قیمت و احتمالا بد عملش می کنند و می میره!

حسن چی به یک بیمارستان ارزون قیمت رفت. عمل کرد و بعدش هم مرد. نمی دونم چرا مرد اما می گفتند بعد از عمل یک لیوان آب خواسته و فرح بهش یک لیوان آب داده خورده، اما انگار نباید می خورده، زده کشتتش.

ما نمی دانیم که چرا حسن چی مرد. و اینکه آیا اگه فقیر نبود نمی نمرد… اما اینرا یاد گرفتیم که بعد از عمل از فرح آب نگیریم و نخوریم.

خلاصه حسن چی که مرد ریحانه و مریم یتیم شدند. فرح رفت پیش فامیلهای دورش و اونها رو هم برد. چند سالی هیچکس فرح را ندید تا اینکه بعد از مدتها عباس آقا بقال محله مون به مامانمان گفت که فرح دنبال کار می گردد و مامانمان هم گفتند که بیاد خونه ما کار کنه و من بهش حقوق می دهم.

فرح به خانه ما آمد و هی کار کرد. البته من به فرح خیلی اعتماد داشتم و دوست خیلی خوبی بود اما هیچوقت از او آب نگرفتم بخورم.

فرح توی این چند سال خیلی پیر شده بود. چاق هم شده بود. عینکی هم شده بود. حالا اینا به فقر ربط داره یا نه نمی دانم.

وقتی فرح به خانه ما آمد، بابا جان گفتند که روح حسن چی خوشحال شده. احتمالا باباجان علم غیب داشتند.

وقتی فرح به خانه ما آمد دیگر لازم نبود جایم را هر روز صبح جمع کنم. چون تا می رفتم دست و صورت بشورم، فرح جایم را جمع کرده بود. تازه فرح به من می گفت آقا. فرح اولین کسی بود که به من گفت آقا. چقدر با شعور بود فرح.

دست پخت فرح هم خوب بود. باباجان می گفتند فرح خانم! خورشت کرفست حرف نداره.  من نمی دانم منظور باباجان چیست؟ خورشت کرفس نه تا حرف دارد.

فرح توده داشت. من نمی دانم توده چیست؟ اما شکم فرح باد کرده بود و می گفت توده دارم و باید عمل کنم. مامان عزیزمان خیلی دلش برای فرح سوخت اما بابا جان گفت که اگر فرح برود عمل کند، چون فقیر است به یک بیمارستان بد می رود و بعد از عمل می میرد. من به فرح گفتم بعد از عمل آب نخور. فرح سه روز با من قهر کرد.

فرح می گفت قلب مریم خرابه و باید عمل کنه. انگار قلبش سوراخ بود. من نمی دانم مگه میشه قلب یکی سوراخ باشه؟ اصلا اگر قلب مریم سوراخ بود چرا خون از تو قلبش نمی ریخت بیرون؟ شایدم می ریخت و مریم و فرح یواشکی می رفتن خونا رو لیوان لیوان بر می داشتند و می ریختند بیرون. یادم باشه اگر باز هم فرح را دیدم به جز آب، شربت آلبالو هم از او نگیرم.

خلاصه، مامانمان گفت فرح، می خوای قلب مریم رو چی کار کنی؟ فرح گفت دارم برای همین کار می کنم که پولهام رو جمع کنم  و مریم عمل کنه. باباجان می گفت اگر مریم عمل کنه، چون فقیرند، مریم می میره. مامان جان حساب کردند و گفتند اگر فرح همینطور هر ماه از ما حقوق بگیره و پولهاش رو جمع کنه، بعد از ۱۹۰ سال می تونه مریم رو عمل کنه. مامان جان افتخار می کردند که در سلامت مریم نقش مهمی رو به عهده دارند و خدا رو هر روز شکر می کردند.

توده فرح روز به روز بزرگتر می شد. ریحانه هم از پیش مادر بزرگش، مادر حسن چی، هفته ای دو بار به فرح سر می زد و می رفت. وقتی ریحانه می آمد، فرح و ریحانه کلی با هم پچ پچ می کردند. نمی دانم، شاید سر سوراخ قلب مریم پچ پچ می کردند، شاید هم سر نامزد ریحانه.

محمد، نامزد ریحانه، چند بار خودش را جلوی تاکسی هایی که از جلوی خانه مادربزرگ ریحانه می گذشتند انداخته بود تا ریحانه را به او بدهند. اما فعلا نمی دادند. انگار رسم بوده بار هفتم، اگر خواستگار زیر ماشین نرفت، عروس را به او بدهند.

یک روز فرح درد زیادی داشت، مامان عزیزمان به ریحانه زنگ زد و ریحانه بدو بدو آمد و فرح و مریم را بدو بدو برد دکتر. به ما هم گفت که خبر می دهم. باباجان گفتند ریحانه خبر مرگ فرح را می آورد، مامان جانمان غصه مریم را می خورد و می گفت اگر فرح بمیرد، مریم چطوری ۱۹۰ سال دیگر عمل کند. اما من می دانستم فرح نمی میرد، مگر آنکه ریحانه به او یک لیوان آب بدهد.

دو هفته گذشت و خبری از ریحانه و فرح نشد. یک روز بعد از ظهر، زنگ در خانه ما را زدند. فرح بود. دست مریم را گرفته بود و آمده بود خانه ما. یک چیزی را هم زیر چادرش قایم کرده بود. باباجان از تعجب شاخ در آوردند. می گفتند چطور فرح نمرده است.

فرح وقتی نفسش تازه شد، گفت که یک بچه به دنیا آورده است. از زیر چادرش یک پسر موطلایی را در آورد و این دفعه مامانمان هم از تعجب شاخ در آورد. من تعجب نکردم چون فهمیدم این بچه همان توده توی شکم فرح است. نمی دانم چرا بابا و مامان عزیزمان، این را نفهمیدند و تعجب کردند.

فرح خیلی حرف زد. من خیلی از حرفاش سر در نیاوردم. بعدا هم که از مامانمان پرسیدم، مامانمان هم نفهمید فرح چی گفت. اما باباجان گفتند شماها خنگید و من فهمیدم. باباجان گفتند که فرح چند بار، چند تا چیز مختلف گفته است. یک بار گفته برین به عباس آقا، بقال سر کوچه بگین که بیاد بچه اش را ببرد و پول عمل مریم را بدهد. یک بار هم گفته که محمد، نامزد ریحانه، فرح را خواب کرده است. یک بار هم گفته که مرا دزدیده اند و تریاک به خوردم داده اند. آخرش هم باباجان نفهمیده که فرح چی گفته است.

من نمی دانم که چرا هیچکس به من شک نکرد. احتمالا به خاطر اینکه کلا سه ماه فرح پیش ما بود و وقتی پیش ما آمد، شکمش توده داشت.

باباجان به عباس آقا گفت که برود و بچه اش را بگیرد اما عباس آقا عصبانی شد و گفت بشکنه این دست که نمک نداره.

مامان عزیزمان فرح را آن روز از خانه مان بیرون کرد. اما گلی خانم، همسایه مان بعدا به مامانمان گفت که فرح، پسرش را به یک خانواده پولدار فروخته و خرج عمل مریم در آمده است. گلی خانم گفت که مریم عمل کرده و خوب شده است. فرح هم به شهرستان رفت و تا سالها بعد که پیر شد و مرد، همانجا ماند. محمد، ریحانه را، بعد از هفتمین اقدام به خودکشی، گرفت و آنها هم سرایدار خانه یکی از پولدارهای تهران شدند.

پسر مو طلایی را هیچکس ندید. اما عباس آقا می گفت که فرح ماهی یکبار به یکی از منطقه های پولدار تهران می رود و پشت یک درخت می نشیند و خانه ای را تماشا می کند و بر می گردد.  عباس آقا می گفت احتمالا توی این خانه فرح را خواب کرده اند، باباجان می گفتند که این خانه احتمالا، جایی است که فرح می خواهد برود کار کند، مامان جان می گفتند فرح عاشق شده است اما من فکر می کردم که پسر مو طلایی توی همین خانه خوشبخت شده است.

مریم بزرگ شد و کلفتی کرد. ریحانه هم سرایدار شد. فرح مرد. اما پسر مو طلایی نه کلفتی کرد و نه سرایداری. حتی نمرد.

ما از این انشا نتیجه می گیریم که اگر فرح به شما آب داد، نخورید. چیه خوب. صد بار هم بگویم کم است.

دیدگاه ها

نام و نام خانوادگی :مخلص شما ۱۱ تیر, ۱۳۹۲ - ۵:۱۱ ب.ظ

بعد از سلام و عرض تبریک بگم من ۹ بار این متن رو خوندم ولی هردفعه که به اونجایی که فرح میاد خونه اونم بچه بغلم میرسم نمیفهمم منظورتونو :( بعدشم که احتمالات رو بررسی میکنید بازم نمیفهمم!!!!