تابستان امسال را چگونه گذراندید

  • ۲۹ شهریور ۱۳۹۱image description

سال ۱۳۷۷ …. نشریه سینا و ایده مجموعه داستانهای کوتاهی به نام زنگ انشا …. با نام مستعار اوسازاده هیچوقت فرصت کتاب کردنشان پیدا نشد …

 

موضوع : تابستان امسال را چگونه گذراندید؟

 

به نام خدا

قلم در دست می گیرم و انشای خودم را آغاز می کنم

 

راستش ما امسال تابستان پر افتخاری داشتیم. باباجانمان می گویند امسال ما ثابت کردیم که بزک نمیر بهار میاد کمبوزه با خیار میاد. مامان عزیزمان می گویند ماست و خیار برای نرم شدن روده ها خیلی خوبه و ما همه جوره این تابستان نرم بودیم و اصلا از خودمان سفتی بروز ندادیم.

ماجرا از آن جا شروع شد که اول تابستان عباس آقا بقال محله، باباجانمان را صدا کرد و گفت که شما چقدر شارژ ساختمان می گیرید؟ . بابایمان که مدتی است با شکست دادن رقبایشان توانسته اند مدیر ساختمان شوند، گفتند حدود دو زار و ده شاهی. البته باید همینجا بگویم که بابا جانمان تاکید کرده اند که ارقام و آمار ساختمان افشا نشود و اصلا چه معنی دارد که خانم معلم عزیزمان بخواهد از قیمت شارژ ساختمانمان سر در بیاورد. باباجان می گویند خانم معلممان خیلی هنرمند هستند بروند و … بقیه اش رو نفهمیدم باباجان چه گفتند . به هر حال مقدار پولهایی که گفته می شود به دستور ریاست ساختمانمان بابا جان، عددهای تخیلی هستند .

در ادامه انشایم، عباس آقا به باباجانمان گفت که چقدر شارژ ساختمان میگیرید؟ باباجانمان مثلا گفتند دوزار و ده شاهی. بعد عباس آقا گفت که اگر ساختمان برتر محله بشوید قیمت شارژ را دست خودتون می گیرید و می توانید همسایه های خوب ساختمان رو بیشتر بچزونید و نصف نصف. راه و چاهش از من، مدیریتش از شما.

البته همینجا باید عرض کنم که مگر عباس آقا و باباجانمان از روی جنازه من رد شوند که بتوانند بابای آرزو را که قرار است سالها بعد با هم عروسی کنیم را بچزونند. آرزو را با خون دل بزرگ کردم من . مگه الکی است؟

خلاصه، بابا جان از طرح بنیادی عباس آقا بقال محله بسیار استقبال کردند و کله کچل عباس آقا را دو تا ماچ آبدار نمودند. مامانمان همیشه می گویند که مگر من از کله کچل عباس آقا چه کم دارم؟

عباس آقا پیشنهاد دادند که باباجان تمام مدیران ساختمانهای محله را دعوت کنند و شام مفصل شور و پر نمک به آنها بدهند و از خوبی های ساختمانمان، بهشان بگویند. آنها هم از باباجان تشکر کنند و نمک پرورده ما بشوند و تصمیم بگیرند که شارژ ساختمانهای محله همگی بالا برود و ما هم بشویم ساختمان برتر محله و باباجان هم بشوند مدیر برتر. و چند برابر بقیه هم شارژ بگیرند تا علاوه بر ساختمان، محل را هم از وجود موش پاک کنند.

باباجان کلی دعوت نامه برای همه ساختمانها فرستادند و قرار شد همگی چند هفته بعد به صرف شام و شیرینی بیایند ساختمان ما .

 

بعد از دعوت همه محله، باباجان تازه یادشان افتاد که اگر قرار است ساختمان برتر محله شوند باید دستی به سر و روی ساختمان بکشند . برای همین گلی خانم، همسایه مان را مجبور کردند بیاید و پله ها را بشوید . گلی خانم هم که خل بود، کلی طولش داد و آخر سر هم پله ها آنطور که باید تمیز نشد.

برای همین، باباجان خودشان دست به کار شدند و به عنوان مدیر برتر یک ساختمان، به قول خودشان برای اینکه عبرتی بشوند برای همه مدیران ساختمانها، شروع کردند به تمیز کاری و رنگ کردن در و دیوار و البته بعد از آن، رنگ کردن همه ما.

وقتی رنگ و رخ ساختمانمان خوب شد، قرار شد مهمانها همه دعوت شوند خانه بابای آرزو اینها. چون خانه آنها طبقه بالای ساختمان بود و به قول باباجانمان ویوی خانه آرزو خیلی خوب و زیبا است. البته جا دارد همینجا سلامی به آرزو بکنم و بگویم که چه باباجانمان بگوید و چه نگوید، تو همیشه ویوی خوبی داری آرزو. تقصیر خودت نیست.

این شد که بابا جان با زبان خوش به بابای آرزو گفتند یکی دو هفته خانه شان را تخلیه کنند تا برای پذیرایی از مهمانها آماده شود . بابای آرزو اول مقاومت کرد و حتی راه پله را بست و کلی شلوغش کرد. اما چون عباس آقا پنیر را پنج قران گرانتر به بابای آرزو فروخت، بالاخره تسلیم شد و قرار شد در ازای پنیر مجانی و همچنین گرفتن یک کیلو گوشت گوسفند نصف قیمت از اقا داوود قصاب محله، خانه شان را یکی دو هفته خالی کنند برای مهمانی مدیران ساختمان . حالا این وسط به آقا داوود پشت پرده چه می رسید من دیگر بی خبرم و کلا من و آرزو خیلی عادت نداریم در کار دیگران دخالت کنیم. همان موقع من از آرزو دختر همسایه بالاییمان که عزیز دل من می باشد دعوت کردم که یکی دو هفته به خانه ما بیاید . اما بابای آرزو تصمیم گرفته بود با ذخیره کردن پول پنیر و گوشت نصف قیمت، دو هفته بروند کن سولوقون. حالا اینکه مگر چقدر توانسته بودند از پنیر و گوشت نصف قیمت پول کنار بگذارند که دو هفته بروند کن سولوقون و من دو هفته آرزو را نبینم خدا می داند . ولی انگار من و آرزو اصلا نمی شد دو دقیقه با هم اختلاط بکنیم و بعدا هم که انگار قرار است بگذارد و برود و خانم دکتر بشود. حداقل تا نرفته من به آرزویم برسم .

وقتی بابای آرزو اینها رفتند کن سولوقون و کلید خانه را به باباجانمان دادند، باباجان کلی نشستند با عباس آقا پچ پچ کردند. بعد از کلی پچ پچ، قرار شد مامان عزیزمان و من و بقیه همسایه های محترم ساختمان همگی راضی شویم که باباجان یک مدیر ساختمان نمونه است . برای همین در ماه دوم تابستان باباجان من را در کلاس شنا ثبت نام کردند و مامان جانمان هم سوییچ ماشین بابایمان را گرفتند تا بروند خانه رویا خانم دوستشان. یادم رفت بگویم ماشین ما یک ماشین قدیمی است که مامانمان می گویند هم سن جد کبیرمان است. باباجان هم می گویند ماشینمان از آو او دی تی تی هم بوقش قشنگتر صدا می دهد.

بابا جان از عباس آقا، دو سه کیلو شیره خریدند و در یک ظهر تابستان با فرچه ای که از انبار پیدا کرده بودند سر همه همسایه ها را شیره مالیدند. تا فردای آن روز همه سر خودشان را لیف می کشیدند و نفهمیدند که آن روز باباجان ، انبار را تبدیل کردند به لابی و گفتند که ساختمان ما لابی دارد . خوش به حالمان

خلاصه، روز مهمانی فرا رسید و همه محله به ساختمان ما آمدند . البته ما که چیزی نفهمیدیم . چون من آن روز در خانه زندانی شده بودم و با تخم مرغهایی که بابایمان برایمان خریده بودند بازی می کردم. البته گفته بودند هر یک ساعت یکبار تخم مرغها را بشمارم که کم نشود. آرزو و مامان و بابایش هم در کن سولوقون، جگر و دوغ ترش می خوردند و به قول باباجانمان، تبادل گازی از طریق دهان با محیط می کردند. آقا داود هم در کوچه گوسفند قربانی کردند. همانطور که گفتم اصلا نمی دانم این وسط آقا داود چه کاره بودند. فکر کنم بیشتر برای معرفی یک شخصیت جدید به انشاها باشد و خیلی نقشی در این انشا نداشتند و یک پولی از باباجان و عباس آقا گرفته بودند که سیاهی لشگر باشند فعلا. البته باباجان می گویند آقا داود را فعلا در آب نمک گذاشته ایم. مثل گردو.

بله، همانطور که گفتم عباس آقا هم مغازه را بسته بود و در مهمانی طبقه بالا، اسم خودشان را منیجیر گذاشته بود و مهمانها هم از لابی و راهروهای تمیز و خانه آرزو اینها بازدید کردند . البته به خانه آرزو می گفتند پنت هاوس که من معنی اش را نفهمیدم. مامان عزیزمان هم آن شب با رویا خانم و آو او دی تی تی رفته بودند دوره! من نمی دانم دوره چیست اما مامانهایمان جمع می شدند و پچ پچ می کردند هر ماه.

آن شب گذشت و بابا جان مدیر نمونه محله شدند. همه خوشحال بودیم و به بابایمان افتخار می کردیم. از آن روز به بعد پنیر عباس آقا و گوشت آقا داود، گران شد. لابی ساختمان دوباره پر از فرچه و لیف شد برای شیره سالهای بعد، بابای آرزو، یک هفته خانه را شست و جارو کرد و همینطور که اسهال گرفته بود، به باباجانمان حرفهای قشنگ می زد که من نفهمیدم. همه راضی بودیم و در کنار هم تابستان را به سر بردیم. راستی یادم رفت بگویم که یک ماه آخر تابستان اثری از کلاس شنای من و رانندگی مامانمان هم نبود . اما شارژ ساختمان از دو زار و ده شاهی به شش زار و سی شاهی تبدیل شد. عباس آقا، بقال محل تبدیل شد به عباس خان، سوپر محل و باباجانمان هم شلوارشان دو تا شد.

ما از این انشا نتیجه می گیریم که جگر و دوغ ترش کن سولوقون همان کار ماست و خیار را می کند و همچنین ما باید از تخم مرغهایمان خوب نگهداری کنیم که تعدادش کم نشود . اما روزی که تخم مرغها، جوجه شوند، دیگر پاییز شده و جوجه ها را باید آخر پاییز شمرد.

 

بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۹۱

دیدگاه ها

نام و نام خانوادگی :علیرضا ۲۶ مهر, ۱۳۹۲ - ۱:۳۹ ق.ظ

این آ او دی تی تی رو بالاخره خریدین یا نه؟ قسمت تبادل گازی رو هم خیلی خوب اومدین. کلا باحال بود