موضوع انشا : در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
سروش عازمی خواه
به نام خدا
قلم در دست می گیرم و انشای خودم را آغاز می کنم
ماجرا از آنجا شروع شد که باباجانمان تصمیم گرفتند حرف اول و آخر را توی خانه بزنند. تا قبل از این، مامان عزیزمان، بجز جلوی مهمان، رییس کل خانه بودند و هرچی که می گفتند باباجانمان حرفشان یک کلام بود : چشم!
اما جلوی مردم، مامان عزیزمان، آبروداری می کردند و هر دستوری که می خواستند بدهند، از قول باباجان می گفتند. مثلا وقتی توی یک مهمانی بودیم و مامان جان خسته می شدند، می گفتند بچه ها بابایتان خسته است (حالا در همان موقع بابای عزیزمان داشتند بشکن می زدند از سرحالی) و بریم خانه…. بعد مثلا اگر باباجان می گفتند نه خسته نیستم مامان جان می گفتند عزیزم ! پای چشمهایت گود شده و حالیت نیست! …. و باباجان محکوم می شدند به اینکه سه صفحه بنویسند چشم!… یک روز به باباجان گفتم چرا همینجوری دارین می نویسین چشم؟ … باباجان گفتند قربون پسر ۷ ساله ام بشم که سواد دار شده!
بله ، ماجرا از آنجا شروع شد که بابا جانمان تصمیم گرفتند آبروی از دست رفته را به دست بگیرند. برای همین یک روز که مامان جان رفته بودند بیرون، بابای عزیزمان به همراه من یک جلسه دو نفره گذاشتند که راهی را پیدا کنیم برای اینکه مامان جان را از قدرت حذف کنیم. البته چون مامانمان مدیر ساختمانمان هم شده بودند، کار سختی را داشتیم.
باباجان سخنرانی را شروع کردند و گفتند: فرزندم! همانطور که می دانی مامان عزیزت مدیر ساختمان است و در ساختمان هم کلی محبوب است. همانطور که آرزو دختر هفت ساله همسایه بالایی برای تو محبوب است (البته جمله آخر را خودم اضافه کردم و جا دارد همینجا هم سلامی کنم به آرزو، دختر همسایه بالاییمان که بسیار محبوب است و فعلا هر دو هفت سالمان است و هنوز من در هفت سالگی نمانده ام و او بزرگ شود…).
باباجان ادامه دادند : بله داشتم می گفتم همانطور که آرزو برای تو محبوب است مامان عزیزت هم به عنوان مدیر ساختمان، همه همسایه ها ازش راضی هستند (البته قبلا هم گفتم که این جمله را باباجان نگفتند و من از خودم در آوردم که باز هم یادی کنم از آرزوی عزیزم!! …) و من قصد دارم قدرت از دست رفته را به دست بگیرم. چون همه همسایه ها فکر می کنند من رییس خانه هستم اما عملا کسی به حرف من گوش نمی دهد. فرزندم زمانش رسیده است که من پیشنهاد ریاست دوره ای خانه را بدهم که هر ماه رای بدهیم. اما این تو هستی که تعیین کننده ای و باید به من رای بدهی هر دفعه.
و من و باباجانمان قرارداد بستیم که در ازای یک سری اسباب بازی و شکلات، من به باباجان رای بدهم.
آن روز، مامان عزیزمان که از در آمدند باباجان گفتند چشم! ولی بعد از چشم، گفتند که عزیزم بهتر نیست به خرد جمعی توجه کنی؟ … مامان جان که نفهمیدند بابا جان چی چی گفتند قبول کردند که به خرد جمعی توجه کنند.
بابا جان پیشنهاد دادند برای اینکه همه ما بتوانیم نظراتمان را راحت بگوییم و هیچکس دستخط اون یکی رو نفهمه، بابای آرزو نظراتمان را بشمرد و نتیجه را بگوید. و قرار شد جمعه همان هفته این کار انجام شود.
این شد که فردای آن روز بابا جان، کلی شکلات و آبنبات و اسباب بازی برای من خریدند. البته مامان جان هم بیکار نشدند و کلی از عکسهای خودشان و بابا را با قیچی بریدند و عکس خودشان را برای تبلیغ به در و دیوار زدند. فکر می کردند که من خنگم و یادم رفته که بابا و مامان عزیزمان کلی با هم عکس یادگاری دارند…
خلاصه روز جمعه فرا رسید و آرزو، بابا و مامانش را به خانه ما آورد تا من هم بابا و مامانم را بیاورم و رای گیری کنیم و جا دارد همینجا از آرزوی عزیزم تشکر کنم که یک همچین بابای خوبی را تربیت کرده است که می تواند رای ما را بشمرد و نظر آخر را بدهد.
باباجان چون شک داشتند که من نکند اسمشان را ننویسم، برای من روی یک کاغذ اسم خودشان را نوشتند و گفتند که این برگه را به بابای آرزو بدهم.
وقتی همه سه نفرمان نظرمان را به بابای آرزو دادیم، بابای آرزو شروع کرد به خواندن اسمها، و اینطوری شد که باباجان رای آوردند و رییس کل خانه شدند.
مامان جان که آن روز ضربه سختی خورده بودند، توی خانه مان به شدت مظلوم شدند و با من قهر کردند.
حتی مامانمان از بابای آرزو خواستند که برگه ها را خودشان هم بخوانند و وقتی برگه ها را دیدند اعتراض کردند که چرا دست خط بابایمان دو بار تکرار شده است و کلی خط و نشان کشیدند. آرزو می گفت که مامان عزیزمان در جلسات یواشکی ساختمان، نقشه هایی را برای ماه بعدی می کشد.
دو هفته به ماه بعدی مانده بود که یکدفعه مامان عزیزمان با من مهربان شدند و اهالی ساختمان هم کلی چیز، در و دیوار راهرو ها در حمایت از مامان عزیزمان نوشتند.
یک شب آرزو یواشکی به من گفت که مامان عزیزمان، کلی اسباب بازی برای آرزو خریده و بعدش هم کلی با بابا و مامان آرزو پچ پچ کرده است. من نمی دانم که چرا مامان عزیزمان به من می گوید پچ پچ نکن و خودش با بابا و مامان آرزو پچ پچ می کند. آرزو از من خواست که به مامان عزیزمان رای بدهم تا به حرف همه ساختمان احترام بگذارم.
همان شب بابای عزیزمان هم باز برای من کلی اسباب بازی خریدند و با من پچ پچ کردند. همه پچ پچ ها باعث شد که من به همه بگویم به مامانمان رای می دهم و یواشکی اسم باباجان را بنویسم. چون باباجان اجازه می دادند شبها یواشکی روی پشت بام بروم تا با آرزو چای الکی بخورم.
جمعه اول ماه بعد، باز هم آرزو مامان و بابایش را به خانه مان آورد و من باید از متانت آرزو، همسر آینده ام کلی تشکر کنم.
این بار بابایمان به من گفتند که خودم نامشان را بنویسم تا بهانه ای نماند و من هم اینکار را کردم و برگه ام را به بابای آرزو دادم . اما بابای آرزو بعد از خواندن برگه ها در یک اتاق دیگر، به ما گفت که مامانمان رییس کل شده است.
این بود که باباجان مرا توی دستشویی انداختند و از من خواستند سه صفحه بنویسم که من اشتباه کردم! اما من که به باباجان رای داده بودم!… ولی محبور شدم سه صفحه بنویسم که من اشتباه کردم و باباجان رییس کل است. حالا من نفهمیدم که اشتباه کردم که به آرزو گفتم به مامانمان رای می دهم یا اینکه اشتباه کردم که به بابا رای دادم یا اینکه من چون اسم بابایمان را نوشتم مامانمان رییس کل شد و یا اشتباه کردم که آرزو اسباب بازی های مامانمان را پذیرفت و به من گفت به مامانمان رای بدهم و من اسم بابا را نوشتم و مامان رییس کل شد!…. هیچوقت این را نفهمیدم. فقط با اینکه مامانمان رییس کل شد، بابای آرزو با آرزو پچ پچ کرد و برگه من را به او نشان داد و آرزو از من دلخور شد. من نفهمیدم حالا که آرزو به من گفت اسم مامانمان را بنویسم و مامانمان هم رییس کل شد چرا آرزو دلخور شد؟!
به هر حال اینطوری شد که باباجان مشکوک شدند.
کم کم رفت و آمد باباجان با بابای آرزو زیاد شد و آرزو می گفت که هرشب باباجان و بابای آرزو کلی با هم پچ پچ می کنند. همین صداقت آرزو بود که باعث شد من را بکشد!
این بار مامان عزیزمان هم با من کلی پچ پچ کردند و قرار شد این بار اسم مامانمان را بنویسم تا وقتی بیست ساله شدم مامانمان برای من از آرزو خواستگاری کند. اما ترسیدم نکند اگر اسم مامانمان را بنویسم، بابا رییس کل شود! تازه مامانمان روابط خوبی با آرزو برقرار کردند و آرزو و بقیه همسایه ها از مامانمان حمایت می کردند و آرزو از من خواست که به مامانمان رای بدهم.
یک ماه که گذشت، همه نظراتمان را نوشتیم و به بابای آرزو دادیم ولی باباجان رییس کل خانه شدند! نمی دانم چرا باباجان به بابای آرزو چشمک زدند و بعدش من را باز هم توی دستشویی انداختند تا از همسایه ها زهر چشم بگیرند و از من بخواهند که باز هم سه صفحه بنویسم اشتباه کردم و باباجان رییس کل خانه است. هیچوقت نفهمیدم که اگر بابایمان رییس کل خانه است، چرا باز هم من باید سه صفحه این را بنویسم و باباجان این سه صفحه را روی دیوار روبروی در آپارتمانمان نصب کنند.
از آن روز به بعد باباجان و بابای آرزو دوستهای خوبی شدند و مامان عزیزمان پیر شدند و من هم بعد از آن سه صفحه، دیگر رویم نمی شد به آرزو نگاه کنم. چون اگر می گفتم که به مامانمان رای دادم می گفت پس چرا بابا رییس شدند و اگر می گفتم به بابایمان رای دادم می گفت چرا پس گفتی که اشتباه کردی…
خلاصه من که آخرش نفهمیدم چی شد و نمی دانم که آیا معلم عزیزمان فهمید که چی شد یا نه… روزها گذشت و آرزو از من دلگیر شد و بابا جان رییس ساختمانمان هم شد و بعضی موقع ها جلوی همسایه ها، به مامانمان می گفت: ”عزیزم” و مامانمان به بابایمان می گفت چشم و بابای آرزو تقاضا کرد که بیخود همه ما هر ماه نظر خودمان را ننویسیم چون چندین ماه پشت سر هم باباجان رییس کل شدند و این شد که باباجان تا آخر رییس کل شدند و من کلی دلم برای مامانمان سوخت و مامانمان باز هم پیرتر شدند و باباجان دلشان به خانه و ساختمان خوش بود و آرزو باز هم از من دلگیر بود و آرزو باز هم از من دلگیر بود و آرزو باز هم از من دلگیر بود ….
ما از این انشا نتیجه می گیرم که روزی من بزرگ خواهم شد و مامانمان را جوان خواهم کرد. حتی اگر هیچوقت معنی خرد جمعی را نفهمد…
…
دیدگاه ها
خیلی قشنگ بود