تقدیم به زنده یاد حمید مصدق
موضوع :یک همسایه خوب را توصیف کنید
سروش عازمی خواه
به نام خدا
قلم در دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
یک همسایه خوب همسایه ای است که بعد از ظهرها روی بالکن خانه، عروسک بازی کند و عروسکش از دستش ول شود و روی لبه بالکن همسایه پایینی بیافتد. مثل آرزو دختر همسایه بالایی که یک روز بعد از ظهر به بالکن رفت و عروسک بازی کرد و عروسکش از لای نرده ها پایین افتاد و من توی بالکن بودم که دیدم یک عروسک از طرف خدا به لبه بالکن ما افتاد و من خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم و عروسک را زیر تختم قایم کردم. مامان آرزو زنگ خانه ما را زد و عروسک دخترش را خواست . من عروسک را پس ندادم و باباجان مرا کتک زد و من از حرصم عرسک را تکه تکه کردم.
همسایه ها گاهی با هم قهر می کنند مثل من و آرزو چون من عروسک تکه تکه شده را جلوی خانه آرزو انداختم و آرزو وقتی دید که عروسکش مرده گریه کرد و گفت که از من متنفر است و من هم از او متنفر شدم و تصمیم گرفتیم که تا قیامت با هم قهر باشیم.
یک همسایه خوب باید مثل من باشد که بعد از چند روز تصمیم گرفتم با آرزو آشتی کنم و قلک توپی خودم را شکستم و با پول خودم یه عالمه آب نبات چوبی خریدم و به آرزو دادم . آرزو خندید و ما آشتی کردیم.
یک همسایه خوب گاهی از حق خودش می گذرد مثل آرزو که وقتی آب نبات ها را به او دادم خندید و نصف آب نباتها را به من بخشید و گفت که خیلی مهربان هستم . من سرخ شدم و در همان پنج سالگی عاشق آرزو شدم.
من عاشق آرزو شدم و ما شبها یواشکی به روی پشت بام می آمدیم و قایم موشک بازی می کردیم. وقتی هم خسته می شدیم ستاره ها را می شمردیم.
یک همسایه خوب، برای همسایه اش هر کاری که بتواند می کند مثل من که هروقت مامانمان به من شکلات می داد من نصف آنرا برای آرزو قایم می کردم و به او می دادم و او خوشحال می شد.
گاهی یک همسایه خوب از همسایه اش تعجب می کند مثل آرزو، وقتی که من هفت ساله شده بودم و او هم هفت ساله شده بود و من بعد از اولین روز مدرسه از او خواستگاری کردم. آرزو تعجب کرد. اولش تعجب کرد و بعد خندید و قبول کرد . ما جشن عروسیمان را خیلی مختصر برگزار کردیم. جمعه همان هفته آرزو تور عروسکش را روی سرش گذاشت و من هم لباس عیدم را پوشیدم و یواشکی عروسکهایمان را به پشت بام دعوت کردیم و عروسی گرفتیم .
بعد از آن روز هر روز من آرزو را از مدرسه به خانه می آوردم تا آقادزدها او را نخورند. بعد از آن روز هر شب روی پشت بام آرزو توی استکان اسباب بازیش چای الکی برایم می ریخت و شام الکی درست می کرد . ما الکی با هم زندگی می کردیم.
یک همسایه خوب برای همسایه اش هر کاری که بتواند می کند. مثل جشن تولد آرزو که من قلکم را شکاندم و دیدم پولم به اندازه عروسک خرگوشی که آرزو دوست داشت نیست. برای همین تصمیم گرفتم آن عروسک را از مغازه عباس آقا که سر کوچه بود بدزدم.وقتی عباس آقا رویش را برگرداند من یکهو عروسک را برداشتم و در رفتم و به آرزو دادم. آرزو خندید و من هم خندیدم.
آن شب عباس آقا به خانه ما آمد و به باباجان کل ماجرا را گفت و بابا جان مرا کتک زد و بعد از آن پیش بابای آرزو رفت و عروسک را از او پس گرفت و به عباس آقا داد و عباس آقا رفت. نمی دانم چرا بابای آرزو هم آرزو را کتک زد. آرزو که تقصیری نداشت.
آن شب آرزو برای شمردن ستاره ها به پشت بام نیامد. او شام الکی هم برایم درست نکرد. فردای آن روز آرزو زودتر از مدرسه رفته بود. مامان آرزو مرا به خانه خودشان راه نمی داد. بابای آرزو با همسایه ها پچ پچ می کرد. یک هفته بعد بابای آرزو اسباب کشی کرد و همگی رفتند. آرزو رفت . آرزو رفت . آرزو بزرگ شد. بزرگ و بزرگتر. آرزو به دبیرستان رفت. آرزو به دانشگاه رفت. آرزو خانوم دکتر شد . آرزو ازدواج کرد و بچه دار شد . ولی من همان پسر هفت ساله در همان روز تولد آرزو ماندم و هیچگاه بزرگ نشدم . من ماندم و یاد آرزو . من ماندم و هفت سالگی. من ماندم و تشنگی یک استکان چای الکی . من ماندم و لباس عید و پشت بام خالی و قلک شکسته …
دیدگاه ها
مرا به دور دستها بردید….به خاطراتی که روی لحظه های کودکی ام نقشی غریب بسته…
به روزهای بی تکرار رویاهای صاف کودکانه ای که شکل خودم بودم
آن روزها به خدا نزدیکتر بودم…صاف بودم…عاشق بودم
یادش بخیر
pas zendegi haman koche baghist ke golhaye aghaghiya be gozare zamane bizamani an ra be soorate talalo khorshidi gong, namayan nemoode ast….va vaghty dar tanhayee amaghe zehne bizehn ,mineshi va anra nezare mikoni, chizi joz khamooshiyo sarab nemibini…pas bayad gashto gasht , rafto raft, dido negah kard ta marzi yaft dar in no golestane hasty namayan shode…..
(enghad ziba bood ke ….)
kheili ziba bud yade dorane kodakie khodam oftadam …mamnunam
سکوت…
سلاممممممممم خیلی خوشگل بود وای خدا چه رمانتیکککککککککک