افسانه

  • ۱۰ اسفند ۱۳۸۶image description

افسانه، حقیقت نداشت…

و تنها افسوس افسانه، این بود … چرا که مجاز را با تمام وجود لمس می کرد… رندی نیاموخته

بود و حقیقت را با تمام وجود طلب می نمود ….

«چرا من افسانه ای بیش نیستم؟ …. چرا حقیقت چیز دیگری است و من، تنها یک خیال… یک

رویا …. شاید افسانه ای برای لالایی کودک حقیقت باشم و این تنها علت بودن من است …شاید

هرگاه کودک حقیقت خوابید، من نیز دیگر نباشم …. تا لالایی دیگر … و افسانه ای دیگر»

افسانه اما …. با لالایی کودک حقیقت مجاب نمی شد …. افسانه میخواست عین حقیقت باشد …

تا این که یک روز …. افسانه با حقیقت روبرو شد …. حقیقت، خود را در آینه افسانه می دید و افسانه

نیز، خود را در آینه حقیقت …

«تو که اما ….خود من هستی؟» …. افسانه با گفتن این جمله آهی از نهاد بر آورد … «چقدر شبیه

من ؟ … اما چرا تو حقیقت داری و من تنها یک خیال؟… من فقط یک تصویرم؟»

- « اینگونه نیست …. تو فقط یک تصویر نیستی …. تصویر به دنبال حرکت حقیقت خویش،‌حرکت

می کند . تو اما ، خودت اختیار می کنی … من همیشه به سمت تو می آیم و تو گاهی دور و گاهی

نزدیک می گردی… تو فقط یک تصویر نیستی … اگر قرار بود تصویری کوتاه باشی که هرگاه تصمیم

بگیرم محوت کنم، آنگاه با هر حرکت من حرکت می کردی …. وقتی لبخند می زدم لبخند می زدی …

نه … هستی تو فقط یک آینه نیست. من به تو لبخند می زنم و تو قهر می کنی. تو تصویری از من

هستی که خود دنیای خویش را می سازی … »

- «راست می گویی … من خودم به سمت تو می آیم ….عروسک بازی تو نیستم و اختیار در وجود

من متجلی است… چه زیباست که از این همه خیال، خیالی از تو شدم که خود تصمیم به حرکت می

گیرم… حتی خیال تو شدن هم زیباست …»

افسانه، آرام شد … او با حقیقت خویش آشتی کرد و … و به محض شیرینی آشتی حقیقت و مجاز،

همه چیز حقیقت شد … افسانه با درک حقیقت، به حقیقت پیوست…

 

عــــــــــــکس روی تــــــو چو در آینه جام افتاد              عارف از پرتو مـــــــی در طـــــمع خام افتاد

حــــسن روی تــو به یک جلوه که در آینه کرد               ایــــن هـــــمه نـــقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش مخالف که نمود                   یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد

دیدگاه ها