تو هرگز پیر نمی شوی
این را از ابتدا که تو را دیدم
فهمیدم
چایمان چند بار سرد شد
و تو ادامه داشتی
و ما هنوز چای را ننوشیده بودیم
طلوع آفتاب آمد
کوتاهی شب را شگفت زده شدیم
در کنار تو
تو خاطراتت را می خواندی
و فردا را ترسیم می کردی
در کنار تو
آن شب، خیلی زود، فردا شد
…
این تصویرها
این قصه ها
این حرفها
هیچکدام ماندگار نیستند
زمانی برای خندیدن
زمانی برای دوباره خندیدن
باور نمی کنم…
تو هرگز پیر نمی شوی
سیزدهم دی ماه ۹۱
دیدگاه ها