تو که نیستی
خواب ندارم
همراه با ستارگان
شب را می نوردم
افق را می گردم
شاید طلوع کنی
سپید شود
سپیده زند…
نیستی و یک لحظه ام قرار نیست!
تو که هستی
خواب ندارم
روز آمده است
عصر بیداری است
آسمان صاف است
زمین شفاف،
عشق جاری است
می تابی و خواب را می بری…
هستی و یک لحظه ام قرار نیست!
تو کیستی خورشید؟
کیستی که این چنین
با حضورت، قرار نیست
با غیبتت، قرار نیست
کیستی که این چنین
خواب را از چشمهای ما
می بری؟
۲۲ فروردین ماه ۹۳
دیدگاه ها
او همان است که باور کرده ایم
هستی عشق را مضاعف کرده ایم
او همان است که میدانی به دل
می سپاری قصه اش را
دل به دل…
همان است که می تابد با هنوز
در زمستان یا بهار،
شب فروز!
چونکه می تابد؛
می شکافد خاک را
می طپد دل تا افلاکها
شور می گیرد درون سینه ات
ساز می سازد نوای آبها!
ما نمی دانیم معنای عاشقی
می شناسدمفهوم این
بی تاب را…
تبخیر باید شد در تفتان او
تا نباشیم غیر ذکر
نام او…