تو قرار است بمانی، چه بدانی چه ندانی
تو قرار است سحر نغمه بیدار بخوانی
چه بگویم اگر از دست من این کار نیامد
که تو را باز ستانم، که مرا باز ستانی
من تو را باز ستانم، ز چه اینگونه خرابم؟
شاید از دلنگرانی، که ندانم چه زمانی
تو زمانی به من آیی که من از خود به خود آیم
همه درمان منی، درد منی تو، همه جانی
دل و جانم به فدایت که ز انوار نگاهت
تو بتابی و ندانی که تو انوار نهانی
همه زیبایی شعرم، به همان است که گفتم
تو همانی، تو همانی، تو قرار است بمانی
هفتم تیرماه ۱۳۹۱
سروش عازمی خواه
دیدگاه ها