دو ساعت خاطرات تو را شنا می کنم چهار لیوان نگاه تو را می نوشم ضربان پلکهایت هم راستی، آتشم می زند برنامه روزانه ام را عجیب پر کرده ای! یازدهم آبان ماه ۹۰...
در تاریکی دلهای بیمار این زمان، نامت بر آسمان دلم شانه می زند موی پریشان نگاه منتظرم را دستان آتشین خیال تو، گرم می کند به خلوت کوره راه انتظارم تهی دستان سرد دلم را… آنقدر در برگ برگ کتاب گنگ خیالم پرسه می زنم و جست و جویت می کنم ای شیرین ترین خاطره...
آنگاه که در مکان مقدست - جهان هستی - صلات عشق تو را تجربه می کنم و پناهگاه امن را می یابم و میکده ات ، قبله گاه نماز من می گردد و آشیانه پرواز و جام تنفسم را سرشار از هوای شعور تو می بینم و اشتیاق تو به من اشتیاق من به تو را ناگزیر...
آفریدگارا! سبب چه بود که تاریخ دگر بار تکرار شود گونه ای دیگر : هرگوشه که می روم مولانایی می یابم در عطش شمس صدها مولانا هزارها مولانا … شگفتا! ولی هنوز شمس یکی است…...
و آن قدر تو مشتاق منی که هر آینه اشتیاقت را بفهمم جان می سپارم … نه اینگونه من برازنده صفت عاشق نیستم همان به که تو خود مشتاق من بمانی و عاشق و من محتاج تو و معشوق … راستی واقعا اینقدر دوستم داری؟ ...
قایم باشک … تو چشم می گذاری … من، فقط صفر ثانیه از تو جدا می شوم سیب می خورم پایین می روم سنگین می شوم آنگاه من عاشق می شوم تو متعال می گردی … … این بار من چشم می گذارم … تو عاشق می شوی من متعال… …. من و خدا بارها...
باران می بارد… بازار شتاب آدمها تعطیل است مردم شهر، پشت شلوغی خیابان، عصبانی می شوند درختان از نوازش باران می خندند آسمان اشک می ریزد زمین سیراب می گردد کشاورزان دعا می کنند کبوترها پنهان می شوند و … و من به تو نگاه می کنم : عصبانی، خنده کنان، اشک ریزان، سیراب، دعا کنان...
من یک هیچ در برابر عظمت تو هیچ تر می شوم… همچو غباری در برابر کوه یا تخیلی در برابر حقیقت… خوب من؛ امروز از جنس روزهای دیگر نیست امروز یک هیچ با بینهایت خویش معاشقه می کند …...