یکباره دیدم
سایه ام آنقدر کوچک شده
که نه به سر کسی است
و نه خورشید را از کسی
دریغ کرده؛
فهمیدم صلات ظهر است
و تو درست
بالای سر من
می تابی
۲۳ تیر ماه ۱۳۹۲
یکباره دیدم
سایه ام آنقدر کوچک شده
که نه به سر کسی است
و نه خورشید را از کسی
دریغ کرده؛
فهمیدم صلات ظهر است
و تو درست
بالای سر من
می تابی
۲۳ تیر ماه ۱۳۹۲
دیدگاه ها
بسیار عالی دوست عزیز … یاد صلاه ظهر عاشورا افتادم …
در صلاتهایت دعایم کن همراه عزیز
واقعا زیبا نوشتین …
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد
دوره ی رهایی رهایی فرا میرسد
این شب پریشان ،پریشان سحر میشود
روزِ نو گُل افشان ،گُل افشان به ما میرسد
بخت آن ندارم که یارم کُـــنَــد یادِ من
حالِ من که گوید ، که گوید به صیادِ من
بس که شد دلِ زار ، گرفتار به بیدادِ او
عاقبت رِسَـــد عشق ، رِسَـــد عشق به فریادِ من
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه ها میکشم